در به در دنبال کسی میگشت که سؤال مهمش را از او بپرسد؛ سؤالی که ذهنش را بسیار مشغول کرده بود. نمیدانست با این همه زحمتی که به خود میدهد و با این همه صبری که میکند، آیا از او میپذیرند؟ دودلی مثل خوره در جانش رخنه کرده بود: نکند قبول نباشد؟! نکندباطلش کند؟!