دایی عباس تازه با نغمه ازدواج کرده بود. دایی، از اولین سفر بعد از ازدواجش که برگشت، مرا صدا زد و گفت:
«برو خونه نغمه خانوم اینها بگو که من اومدم، ایشالّاشب تشریف میآرم.»
بی بی که شنید به دایی تشر زد: «کجا؟ اولاً تشریف میآرم نه، خدمت میرسم. بعدشم مگه شهر هرته؟ کجا خدمت میرسی؟! مگر تو از پشت کوه اومدی؟! دیدن نامزد، اون هم بار اول خرج داره! کسی که پیغام میبره نباید دست خالی بره، شگون نداره!»
دایی درمانده و حیران، بِر و بِر و هاج و واج نگاهش میکرد. بیبی گفت: «حالا اول راهی، خیلی چیزها باید یاد بگیری. صبر کن ببینم چیزی تو خونه دارم!»
رفت سراغ همان صندوق بزرگش که همیشه خدا درش قفل بود؛ از آن قفلهای پیچ پیچی. روی صندوق پر بود از پولک و آینه. پولکهای آینهای، بیبی را هزار قسمت میکردند و میکشیدند به طرف خود. وقتی داشتیم از آبادان مهاجرت میکردیم، همه داراییاش را بیبی توی صندوق جا داد. من تا قم، عقب کامیون دایی عباس، روی صندوق بیبی خوابیدم.
بیبی لباسها و پارچههای صندوق را ریخت بیرون. بوی نفتالین هوای اتاق را پر کرد. یک تکه پارچه پیراهنی پیدا کرد. به آن گلاب زد، توی یک پارچه زریبافی پیچید و گذاشت توی سینی. از من خواست چند شاخه رز از باغچه بچینم. رزها پژمرده و شل و ول بود، ولی یاسها، تازه و پرعطر. بیبی گلها را به صورت ضربدری گذاشت روی بقچه. خواست کادو را بدهد دست من ولی پشیمان شد:
-تو با این ریخت و وضعت میخوای آبروی ما رو ببری!؟ برو لااقل یه آبی به سر و صورتت بزن، این موهای گیج و شلختهات رو هم شونه کن. شدی عینهو جوجه تیغی.
هرچه گفتند انجام دادم و آماده شدم. مادر گفت:
-خوب گوش هاتو باز کن ببین چی میگم. اول زنگ خونه رو میزنی، گوشت به منه؟
-ها بله.
-اگه آقای طلوعی درو باز کرد میگی سلام. حالتون خوبه؟ خانوم خوبن؟ عروس خانوم خوبن؟ آقاهمایون حالشون خوبه؟ نغمه خانوم حالشون خوبه؟ اگه اون هم حال ما رو پرسید، شر و ور نگیها. فقط بگو الحمدلله. فهمیدی چی گفتم؟
بیبی گفت:
-اگه مامانِ نغمه درو باز کرد، همینها رو میگی، منتها حال آقای طلوعی رو هم میپرسی و سلام میرسونی.
گفتم:
-خب اگه آقاهمایون یا نغمه خانوم و آواخانوم درو باز کردن چی بگم؟
صدای دایی عباس درآمد که:
-تو چهقدر خِرِفتی بچه! خب هر کی درو باز کرد حال بقیه رو از اون بپرس. این کار سختیه؟
مادر گفت:
-اگه گفتن سلام برسون، چی میگی؟
-این که معلومه، خب میگم باشه.
مادر عصبانی شد و گفت:
-خدایا، این دیگه کیه؟ باشه چیه؟ تو کی میخوای بزرگ بشی بچه؟ باید بگی سلامت باشید. هدیه رو که میدی، میگی دایی عباسم خواست اجازه بگیره امشب خدمت برسه. اگه هدیه رو قبول کردن یعنی داماد بیاد، ولی اگه قبول نکردن، یعنی آمادگی ندارن یا رسمشون نیست. ما که از رسم و رسومشون خبر نداریم. ما آبادانی هستیم، اونها رشتیاند.
دایی عباس گفت:«رشتی نه، فومنی.»
بیبی گفت: «چه فرقی میکنه حالا!»
مادر گفت:
-اگر آقای طلوعی یا خانومش درو باز کردن بگو، غلامتون دایی عباسم خواست اگه اجازه بدید امشب خدمت برسه.
دایی عباس عصبانی شد و گفت:
-چی میگی آبجی؟ از کیسه خلیفه میبخشی!؟ من نوکر و غلام هیچکس نیستم. آقای خودم بودم، هستم و خواهم بود، یعنی چه!؟ زن گرفتیم، ارباب که نگرفتیم! ما از اسب افتادیم، از اصل که نیفتادیم.
بیبی گفت:
-اینها رسم و رسوم و تعارفه مادر!
دایی چانهام را مشت کرد و گفت:همین که میگم. سلام میکنی، کادو رو میدی میگی قابل نداره، دایی عباسم خواست شب تشریف بیاره خونه شما.
مادر و بیبی خندیدند. مادر زود لبش را گزید و جلوی خندهاش را گرفت، ولی بیبی آنقدر دهانش را باز کرد که هر دو دندان کرسی ته دهانش پیدا شد. بیبی گفت:
-مادرجون، آدم که نباید بگه تشریف میآرم. باید بگه خدمت میرسم. اینها رسمه.
دایی عباس که حوصلهاش سر رفته بود گفت:
-خیلی خب، کادو رو بده، هرجور دلت میخواد احوالپرسی کن، فقط گند نزن!
بیبی به دایی عباس گفت:
-میشه تو دخالت نکنی؟ اینها تحصیل کردهاند، با آدم درسخونده باید مثل خودش رفتار کرد.
گفتم:« فقط یه سؤال میپرسم و بعد میرم.»
دایی همه باد توی سینه و دهانش را داد بیرون: «پوف...!» یعنی خیلی خنگی! پرسیدم:
-اگه وقتی در زدم، یکدفعه پنجتاشون با هم ریختن دمِ در، چی بگم!؟
بیبی گفت:
-مگه قوم مغولن که یکدفعه بریزن سر تو؟!
از حالت راه رفتن، دور خود چرخیدن و لاالهالاالله گفتن دایی عباس فهمیدم که دیگر دارد قاطی میکند. با غیظ آمد جلو، کادو را از دستم گرفت و گفت:
-اصلاً من اگه بگم غلط کردم، نمیخوام برم خونه اونها کی رو باید ببینم؟!
مادر پارچه را برداشت گذاشت توی سینی، داد دستم و گفت:
-برو، تو هرچی زودتر بری حرف و حدیث کمتره!
از خانه زدم بیرون. خدا خدا میکردم اصلاً خانه نباشند. نمیدانم چرا در یک قدمی خانهشان یکدفعه قلبم انگار آمد تو گلویم و راه گلویم را بست. قلبم مثل موتور آب چاه به پِت و پِت افتاد. یکباره همه سفارشها را قاطی کردم. برگشتم. فکر کردم برگردم بهشان بگویم رفتم، در زدم، نبودند خانه. بعد فکر کردم فایدهای ندارد. یک ساعت دیگر میگویند دوباره بردار ببر. لابد کلی هم تعارف تازه یادشان میآید.
سنگینی بار سفارشها، زبانم را محکم چسبانده بود به کف دهانم. زنگ خانهشان را آنقدر کوتاه زدم که خودم هم صدایش را نشنیدم. چیزی که ازش میترسیدم، همان هم پیش آمد. عروس خودش در را باز کرد! آوا هم پشت سرش بود. دستپاچه شدم. لالمونی گرفتم. از آوا خجالت میکشم. هروقت میبینمش دست و پایم را گم میکنم. کادو را میان زمین و هوا، بالای دستهای عروس خانم، رها کردم و گفتم: «الحمدلله» و پا گذاشتم به فرار! پشت سرم را هم نگاه نکردم. یک نفس دویدم تا خانه. تا رسیدم خانه، همه دورم حلقه زدند. انگار خبرهای دست اولی از آن دنیا آورده باشم. یکصدا با هم پرسیدند: «چی شد؟» زبانم پس کشیده بود به طرف حلقم و راه گلویم را بسته بود. دایی عباس چانهام را توی مشت محکم و بزرگش گرفت. چانه را که بگیرد، مثل موم توی دستش اسیر میشوی. گفت:
-چی شد؟
-دادم بهِش.
-خب اینو که همه میدونیم، میگم چی شد؟ کی اومد گرفت؟ تو چی گفتی؟ اون چی گفت؟
حالم خوب نبود. گیج میزدم. گفتم:«دستشویی دارم.» دایی عباس عصبانی شد و گفت:
-حالا واجبه؟
-نمیتونم وایسم.
پایش را محکم کوبید زمین و گفت:
-خیلی خب، خیر سرت برو و زود بیا!
مادر آمد در دستشویی را زد و گفت:
-معلومه چهکار میکنی اینجا؟! دستشویی که این همه طول نمیکشه! همه نشستن منتظر توئن، تو اومدی نشستی اینجا؟!
با اعتراض گفتم:
-دست خودم که نیست.
-زود بیا مادر. داییت ناراحته. از همین جا نمیتونی بگی چی شد؟ چی گفتن؟
-کادو رو دادم دست خودش.
-دست کی؟ خودش کیه؟
-عروس دیگه.
-چیزی نگفت؟
-گفت: خیلی ممنون، دستتون درد نکنه، سلام برسون، تشریف بیارید.
-یعنی کیا تشریف بیارن؟
-همه دیگه.
-مطمئنی؟
-آره.
3- شب، همگی با هم رفتیم خانه عروس. تا ساعت یازده از شام خبری نبود. بیبی در گوشی به مادرم گفت:
-مثل اینکه از شام خبری نیست!
-شاید رسمشون نیست!
طلوعی و زنش، در گوشی پچپچ کردند و بعد طلوعی گفت:
-با اجازهتون من یه چند دقیقهای میرم و برمیگردم.
زن طلوعی گفت:
-شرمنده شدم والله، اگه میدونستیم تشریف میآرید، شام تهیه میدیدیم.
نگاهها همه روی من آوار شد. بیبی که بلند شد، دایی عباس و مادرم هم بلند شدند. نغمه و مادرش نگذاشتند. نغمه گفت:
- بابا رفت شام بگیره، الان میآد. ببخشید تو رو خدا، غافلگیر شدیم.
همه چیز توی خونه بود، فقط کافی بود باخبر میشدیم تشریف میآرید.
دایی عباس و بیبی یکجوری به من نگاه میکردند که انگار من باید به آنها شام میدادم!