کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
دایی عباس تازه با نغمه ازدواج کرده بود. دایی، از اولین سفر بعد از ازدواجش که برگشت، مرا صدا زد و گفت:
«برو خونه نغمه خانوم اینها بگو که من اومدم، ایشالّاشب تشریف میآرم.»
دهقان پیر، با ناله میگفت: ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا میبیند!
- شنیدهام، که شما زن میگیرید، پس چه وقت سور کلوخ اندازان دوران جوانی خودتان را خواهید داد؟
میلکین سرخ شد و جواب داد: