// ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۳:۴۶

یکی بود، یکی نبود. در شبی از شب ها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند تا سرشان گرم شود.

همسر ملانصرالدین از او پرسید: «ببینم، ملا! تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی به سر آدم می آورند؟»

ملا کمی فکر کرد و گفت: «من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم.»

زنش گفت: «کاش می توانستی به آن دنیا بروی و بر گردی و برایم از اوضاع دنیای پس از مرگ تعریف کنی.»

ملا فکری کرد و گفت: «این که کاری ندارد. الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم.»

زنش خوشحال شد و از او تشکر کرد. ملا از جا بلند شد و کفش و کلاه کرد و راه افتاد و یک راست به طرف گورستان رفت. زیر نور ماه، زمین گورستان را جست و جو کرد تا به قبری رسید که تازه کنده بودند و کسی را توی آن دفن نکرده بودند. ملا یک راست رفت توی قبر دراز کشید و با خودش گفت: «حالا فرشته های خدا فکر می کنند من مرده ام. بالای سرم می آیند و سوال و جواب می کنند. من هم از حرف های آن ها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است.»

قبری که ملا تو آن دراز کشیده بود، از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد، ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می آیند. اما صدای پای رهگذران دور می شد و کسی به سراغ ملانصرالدین نمی آمد.

ساعت ها گذشت. کم کم خواب به سراغ ملا آمد و پلک های او سنگین شد و روی هم افتاد. ملا، همان جا که بود، خوابش برد. نه فرشته ای به دیدنش آمد، نه خوابی دید و نه حرفی شنید.

صبح که شد، کاروانی از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد تا در آغاز روز، کالاهایش را به بازار برساند. شترهایی که بارهای کاروانیان را حمل می کردند، هر کدام زنگی به گردن داشتند. با حرکت شترها زنگ ها صدا می کردند و دلینگ دلینگ عجیبی راه انداخته بودند. با شنیدن صدای زنگ شترهای کاروان، ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده است. با این فکر ناگهان از جا پرید و سر پا ایستاد.

از قضای روزگار، ساربانی از کنار قبری که ملا توی آن خوابیده بود می گذشت، افسار شتری را به دست گرفته بود و افسار چند شتر دیگر را هم به شتر خودش بسته بود.

بیرون آمدن ناگهانی ملا از قبر، ساربان بیچاره را ترساند. ساربان فریادی کشید و همان طور که افسار شتر در دستش بود، فرار کرد. با صدای جیغ و حرکت ناگهانی او شترهای کاروان ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. کالاهایی که بر پشت شتران بود، با حرکت شترها از پشتشان افتاد. اوضاع شیر تو شیر شد. کاروان به هم ریخت و تا کاروانیان بتوانند شترها را آرام کنند، کلی از اجناسشان روی زمین ریخت.

بزرگ کاروان، یا همان کاروان سالار، اوضاع را که رو به راه کرد، به فکر این افتاد که دلیل رم کردن شترها را پیدا کند. بعد از جست وجو فهمید که فریاد و فرار یکی از ساربان ها باعث به هم ریختن نظم و اوضاع کاروانش شده است. ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتی گفت: «چرا بی خودی فریاد کشیدی و شترهای کاروان را فراری دادی؟»

ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد. کاروانیان گشتند و ملانصرالدین را به حضور کاروان سالار آوردند. کاروان سالار تا ملا را دید، سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت.

ساربان ها و صاحبان کالاها هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملانصرالدین افتادند. هر چه ملانصرالدین بیچاره ناله می کرد و عذر می خواست، گوش کسی بدهکار نبود. ناچار با سر و کول شکسته و خونین، فرار کرد و لنگ لنگان به خانه اش رسید.

در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بیدار شده بود. ملا انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دلیل وضع ناجورش را بپرسد و دلداریش بدهد. اما همسر او بدون توجه به آه و ناله و زخم های ملا، از او پرسید: «ببینم، از آن دنیا برایم خبر آورده ای؟»

ملانصرالدین سری تکان داد و گفت: «خبری نبود. همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی، با تو کاری ندارند.»

از آن روز به بعد، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم به دیگران بترسانند و از انجام کارهای نادرست باز دارند، می گویند: «مواظب باش قاطر کسی را رم ندهی. اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد.»

منبع:aftabir.com

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.