به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش، هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی. گفتم مادر جون حالا بشکن بزن، بزار خالی شی. گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند.
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را. ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها. گفتم : آخه ….
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه.
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه. همه خندیدند ولی من، خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش، هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی. گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی. گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید، بزار حرف بزنن، بزار زندگی کنن، آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از “هیس “خوشش نمیاد….