خلاصه رمان چیزهایی هم هست
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…
نمی خوام، هیچی نمی خوام.
چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…
گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.
پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.
کسی سعی داشت در را باز کند. چند ضربه به در زد. داد زدم…
می خوام تنها باشم…
از داخل کمد، دو تا شلوار و سه تا پیراهن در آوردم و روی تخت پرت کردم.
_باز کن. فقط می خوام حرف بزنیم، یه چیزهایی هست که نمی دونی…
ایلیا بود. می توانستم حرص و خشمی که سعی در پنهان کردنش دارد را در صدایش بشنوم.
عاشقش بودم. دوستش داشتم. دلم از شنیدن صدایش ضعف می رفت اما حتی تحمل یک…