جهان حاشیه ی جذابی ست
در حوالی تو
من می فهمم چه میگویی
حتی اگر حرفی نزده باشی !
تو تکه ای از وجودِ منی،
مگر میشود آدمی
از وجودِ خودش
بی خبر باشد …؟!
گرما یعنی
نفس های تو
دست های تو
آغوش تو !
من به خورشید ایمان ندارم …
امشب اجازه اش را از خدا میگیرم …
نامه های من
باید جورِ دیگری آغاز شود
به نام چشم های بخشنده و مهربانت
چقدر سینه جای کوچکیست
برای نگهداری از قلبی که مدام
تو را می تپد
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و
دگر هیچ …!
ملک الشعرای بهار
صبح تمام عاشقانه ها راباید با تو خواند
با تو بیدار شد
صبحانه را به هوای تو صرف کرد
و برای هر صبح آغازی شد
تا صبحهای دیگر …
کمی شانه هایت را برایم، کنار بگذار !
می خواهم
به عشق، تکیه بدهم …
اگر کسی به دلت نشست، بدان
در باطن اوچیزی هست
که یا صدایت میکند
و یا صدایش کرده ای
آن چیز ازجنس توست
و تو انگارسالهاست که میشناسی اش
می خواستم کمـــــــــی فقط کمی دوستت داشته باشم
از دستـــــــم در رفــــــــــــت
عاشقت شدم