داستان طنز کوتاه باعث سرگرمی و لذت ما می شود . پیشنهاد میکنیم وقتی حوصله تان سر رفته یا در موقع اوقات فراغتتان چند نمونه داستان طنز بخوانید . این داستان های طنز نه تنها موجب خنده و سرگرمی ما می شوند بلکه هر کدام درس عبرتی برای ما دارد که میتوانیم در زندگی خود بکار ببریم . در این پست از سایت تفریحی چفچفک سه نمونه داستان طنز کوتاه را برایتان اماده کرده ایم.
داستان طنز کوتاه پاسخ دندان شکن به استاد
دانشجویی در کلاس فلسفه با موضوع خدا نشسته بود که ناگهان استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ اما کسی جوابی نداد.
استاد مجددا پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ باز هم کسی پاسخ نداد.
باز هم استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
بنابراین استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
یکی از دانشجوها که با استدلال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند. استاد قبول کرد . دانشجو از جایش بلند شد و از همکلاسی ها سوال کرد: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند و کسی پاسخی نداد.
دانشجو دوباره سوال کرد آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت و همه ساکت بودند .
دانشجو برای سومین بار سوال کرد آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار هم کسی جواب نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد! و مغز استاد وجود ندارد.
داستان طنز کوتاه راننده تاکسی
۴ تا دوست داشتند سوار تاکسی میشدند ولی پولی نداشتن که بدن! با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن!
وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون در های ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار! ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد!
یه نفر از اون چهار تا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷرو بکن الآن ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !
اون ادم برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟
داستان طنز کوتاه میمون ها و کلاه فروش
کلاه فروشی در حالیکه از جنگلی میگذشت تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند …
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!