دعوا از یک درخت بید سفید سر مرز شروع شد. با یک تبر دسته بلند کار میگون زدند به تنه درخت بعدش هم ... رگ گردن بود و سرخی پیشانی سر یک وجب مرز که این طرف و آن طرف شده بود...
بیاییم و خودمان را ترمیم کنیم بیاییم از خود اثری به جای بگذاریم، فرصت کم است.
بالاخره با وساطت من و چند نفر دیگر جنگ تمام شد و هر کس رفت دنبال کار خودش، من هم که قصد داشتم بروم کوه راهم را کشیدم و رفتم. سر بالاییهای تندی بود، نفس نفس میزدم، تنها بودم. به زحمت بالا میرفتم صدای دعوای آنها هنوز در گوشم میپیچید چه حرفهایی میزدند گاهی میایستادم و به مناظر دور و برم نگاه میکردم، خیلی قشنگ بود، با اینکه از بچگی حداقل سالی یک بار از این مسیر میگذرم اما باز هم برایم تازه و زیباست.
هر چه بالاتر میرفتم زیبایی طبیعت بیشتر میشد، زحمت من هم، ولی ارزشش را داشت یاعلی گفتم و باز حرکت کردم. دلهرهها و وسوسههای تنبلی کمکم به سراغم میآمدند: "دیر شده، هنوز ناهار نخوردی، پا درد میگیری، برو خونه و ..." به خود آمدم، بیخیال راحتی بعد از تنبلی. اما یک چیزی رهایم نمیکرد. میگفت: "یادت هست در همین کوه پسر دایی پدرت را پلنگ خورد." گفتم: "خوب که چی؟" گفت: "شاید سراغ تو هم بیاید." گفتم: "ببین این گلها چقدر قشنگه. بوی آویشن تازه میآید. ببین چه چیزهای پرخاصیتی این بالا درمیآید اما پایین به جز گزنه و علف چیزی نیست. فقط صحبت یک مشت خاکه، کمتر کسی دوست داره این بالاها را ببیند. به هر کسی میگویی برویم کوه جواب میدهد من نمیتوانم ارتفاع بالا را تحمل کنم چون فشارخون دارم. به بالا نگاه کردم، عقابی بالای سرم بود ذهنم به سراغ نوشتهای رفت که مرغابی و عقاب را با هم مقایسه میکرد.
یکی در لجنزار زندگی میکرد و دیگری نوک کوههای بلند، یکی مضطرب و ترسو و دستپرورده آدمها و دیگری مهاجم و جنگجو و مصمم و مستقل. به خودم آمدم، الان وقت نشستن و فلسفه بافتن نیست هنوز صعود نکردهام که غرور مانع رفتنم شود. راه افتادم، سربالایی سختی بود. از رفتنم راضی بودم، میدانستم به زحمتش میارزد، حیفم آمد سیگار روشن کنم.
بسته سیگارم را انداختم ته دره. بالاتر رفتم، اون بالا صدای گوسفندها به گوش میرسید چوپانی را دیدم. سلامی کردم و سرصحبت باز شد. پانزده – شانزده سال بیشتر نداشت با چهرهای ساده و صمیمی. کاسه شیری آورد و به من داد، جانی تازه گرفتم. از بودن با او سیر نمیشدم، با آدمهای پایین کوه خیلی فرق داشت حرفهایش مثل شیری که خورده بودم، خالص و طبیعی بود. به دور از ریا. وقتی حرف میزد ناخودآگاه آدمهای جور واجوری از جلوی دیدگانم میگذشتند.
گفتم: "تا بالای کوه چقدر مانده؟" گفت: "تقریبا یک ساعت." راه افتادم. سه ساعت به غروب مانده بود. هنوز وقت داشتم. انرژی خوبی در خود احساس میکردم. گاهی میایستادم و به اطراف نگاه میکردم، لذتی که هر دم بیشتر میشد. کوههای اطراف بلندتر بودند اما خورشید از همه آنها بلندتر بود. راستی اگر نوک کوهها برف نبود این همه رودخانه از کجا سرچشمه میگرفت؟ اصلا زمینی بود که سر او دعوا شود؟ بالاخره به قله رسیدم. نفس عمیقی کشیدم، دستهایم را باز کردم و چندین بار دور خود چرخیدم.
خودم را نگینی دیدم در میان پستی و بلندیهای آفرینش، یکه و تنها، مسرور و مغرور از اینکه آفریده شدهام. دستهای خود را به سوی آسمان بلند کردم. کنار صخرهای نشستم. روستای ما در میان ده کوه محصور بود. خانهها از این بالا از لانه گنجشکها هم کوچکتر بود حتی خانهای که میگفتند امسال چهارده میلیارد تومان مشتری داشته از آنجا در برابر عظمتی که از طبیعت میدیدم، هیچ ارزشی نداشت. زمینی را که بر سر آن دعوا بود، از آنجا اصلا دیده نمیشد.
خوشحال بودم که قیل و قالهای مسموم ته دره به گوشم نمیرسد. داشتم احساسات تازهای را تجربه میکردم. آیا این تاثیر ارتفاع بود؟ یا باید آرزو میکردم همیشه در آنجا بمانم؟ این احساس، قرابت ارتفاع روح و اندیشه با بلندای طبیعت و از دور زندگی را دیدن بود. این دور دستها به من چه نزدیکند و آن نزدیکها در میان آدمها چه دروغ و دور بودند. میتوانستم طنین صدایم را به کوهها و دشتها برسانم. صدایی که هیچکس از آن پایین نمیتوانست بشنود.
برایتان پیامی آوردم از آنچه که خداوند با جبرییل طبیعت به من الهام کرده است. شتابان از کوه قصد عزیمت کردم. خورشید هم با من میآمد. هر چه پایینتر میآمدم نور خورشید هم کمتر میشد، تا اینکه شب سایه خود را به همه جا گستراند. با کمی اضطراب پایین میآمدم. در جهتی معکوس با تاریکی از آن میگریختم. از ترس شب به خودش پناه میبردم. و سرانجام به خانه رسیدم.
قبل از خواب به این فکر میکردم که چرا ما خود را در میان چهاردیواری قالبهایی از تعلقات، اسیر کردهایم و دیوارهای این قالبها را آنقدر بلند ساختهایم که گریز از آن دشوار است؟ اگر هم دریچهای باز شود باز خود را در قالبی دیگر با دیواری بلندتر میاندازیم. همه ما وقتی در ظواهر عمیق میشویم در واقع به دیوارکشی در دور و بر آن میپردازیم، خودمان را در آن مسخ میبینیم. مات و مبهوت، چسبیده به زمین، آرزومند و بیحرکت. امان از بیارتفاعی. حسادتها و بغضها میخهای آهنین دور کفشهایمان هستند که ما را در قالبها زندانی میکنند. چه باید کرد و به چه باید دل بست؟ داخل قالبها لنگر نیندازید، آنها پوسیدنی هستند هر چه راحتتر از قالب جدا شوید بهتر میتوانید از گماندیشی، عصبیت و عذاب فرار کنید. هر چه قالبها را از بالا نگاه کنیم کمتر میل به ماندن در آنها پیش میآید، هنر انسان در حرکت است، پس در آنها قدم بزنید و زندگی را درک کنید. آزاد و مستقل باشید. مفهوم واقعی آزادی همین است. به قول شاعر بلندمرتبه سعدی میگوید:
تنگ چشمان نظر به میوه کنند ما تماشاگران بستانیم
نظرمان را بلند کنیم. نیروی جاذبه زمین باید فقط اجسام را به خود بکشد ما که تنها جسم نیستیم. نیروی جاذبه الهی عکس جاذبه زمین عمل میکند. به شرط آنکه ما جاذبه زمین را خنثی کنیم و اجازه دهیم فکر و روحمان از آن بالا تغذیه شوند و به قلبمان آرامش دهند. خوب به آدمهای دور و برمان نگاه کنیم، از خیلی از قالبهایی که آنها به خود گرفتند بیزاریم، حتی چهره به ظاهر زیبای آنها هم نمیتواند زشتی عمل آنها را بپوشاند. ما چون فقط آنها را ببینیم از خود غافل شدهایم. بیاییم و خودمان را ترمیم کنیم بیاییم از خود اثری به جای بگذاریم، فرصت کم است.
شخصیت ما، در حکم یک سابقه دیداری برای دیگران است که آن را ببینند و ارزیابی کنند. اما ممکن است ما به این موضوع که دیگران ما را چگونه میبینند توجه نداشته باشیم. ما درباره تصویری که از خود نشان میدهیم اطلاعی نداریم، مگر آنکه دوستان و بستگانمان صادقانه نظرشان را با ما در میان بگذارند. تصویر اجتماعی شما تصویر و چهرهای فریبنده است. تنها به شکل غیرمستقیم، با گرفتن باز خورد از دیگران و یا دیدن اینکه دیگران چگونه به شما واکنش نشان میدهند، میتوانید از این موضوع آگاه شوید.
چگونه میتوانید نشانههای این را که دیگران شما را چگونه میبینند مشاهده کنید؟ آیا تصویری که از خود نشان میدهید با خویشتن واقعی شما رابطه دارد؟ پرسشنامه زیر به شما کمک میکند تا به جوابهایی برسید. سوالات زیر را مرور کنید و به آنها جواب بدهید.
1- آشنایان من در این باره که چه میکنم و کجا زندگی میکنم، فراموشکاری نشان میدهند.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
2- اشخاص مرا به خاطر چیزهایی از قبیل علایق، باورها، و طرز لباس پوشیدنم، دست میاندازند.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
3- اشخاص فراموش میکنند مرا به نزدیکانشان معرفی کنند.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
4- فروشندهها و پیشخدمتهای رستوران به من توجه چندانی نمیکنند.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
5- در جلسات گردهمایی، غریبهها پس از آنکه من به آنها معرفی شدم اسمم را فراموش میکنند.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
6- در صحبتهای گروهی کسی عقیده مرا نمیپرسد.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
7- اشخاص اغلب صحبت مرا قطع میکنند و طوری رفتار میکنند که انگار عقاید آنها مهمتر از عقاید من است.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
8- در مکانهای عمومی دوستانم از من میخواهند که رفتارم را تغییر بدهم، مثلا در را به روی دیگران باز نگه دارم، سر میز شام چیزهایی را رعایت کنم، و یا صدایم را پایین بیاورم.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
9- گاه دیگران طوری برای من همه چیز را توضیح میدهند که انگار سادهلوح هستم.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
10- اشخاص به من ایراد میگیرند که در جایی که نباید حرفی را بزنم، میزنم.
الف: اغلب ب: گاهی اوقات پ: به ندرت
محاسبه امتیازات
به جوابهای الف امتیاز 1، به جوابهای ب امتیاز 2، و به جوابهای پ امتیاز 3 بدهید.
امتیاز 30-25: شما تصویر اجتماعی قدرتمندی را به نمایش میگذارید. اشخاص اغلب جزییات شما را به خاطر میسپارند و به عقاید و باورهایتان به دقت گوش میدهند. شما از جذبه خوبی برخوردارید.
امتیاز 24-17: شما تصویر اجتماعی متوسطی دارید. اشخاص روی هم رفته از دیدن شما خوشحال میشوند و شما را در گروههای خود میپذیرند. هر چند همیشه لزوما بیشترین تاثیر را از خود باقی نمیگذارید، رفتارهای تدافعی و ضداجتماعی هم بروز نمیدهید.
امتیاز 16-10: احتمالا لازم است که روی تصویر اجتماعی خود، کار کنید. جوابهایتان را با یکی از دوستان قابل اعتمادتان مرور کنید. توجه داشته باشید که همه میتوانند تصویر اجتماعی خود را بهبود بخشند، بنابراین اگر در این رده قرار گرفتهاید زیاد ناراحت نشوید.
توضیحات
همانطور که شاعر اسکاتلندی، رابرت برنز، میگوید، اینکه بتوانیم خودمان را به شکلی که دیگران ما را میبینند ببینیم، نعمت بسیار بزرگی است. وقتی متوجه نمیشویم که دیگران ما را چگونه میبینند، علتش این است که میخواهیم تصویری را که از خود در ذهنمان داریم حفظ کنیم. چهره شخصیتی ما از سه جزء تشکیل میشود: تصویر ذهنی ما (اینکه فکر میکنیم کی هستیم)، تصویر بروز کرده از ما (اینکه دیگران چگونه برداشتی از ما داشته باشند)، و تصویر اجتماعی ما (اینکه دیگران ما را چگونه میبینند). تصویر اجتماعی موضوع این پرسشنامه است.
بررسیهای دکتر کارل راجرز، موسس مرکز مطالعات شخصیت انسان در لایولای کالیفرنیا، نشان داده هر چه این سه تصویر به هم نزدیکتر باشند، ما به لحاظ احساسی باثباتتر هستیم. اما به ندرت اتفاق میافتد که این سه به طور کامل روی هم منطبق شوند. وقتی کسی به ویژگیهایی از نوع نژاد، ملیت، یا مذهب ما متوجه میکند، برداشتش از ما شکل قالبی به خود میگیرد.
با توجه به این پرسشنامه، کسانی که تحت تاثیر تصویر اجتماعی ما قرار نمیگیرند آن را به طور غیرمستقیم ابراز میدارند. مثلا اسم ما را به اشتباه تلفظ میکنند، به ما بیتوجهی نشان میدهند، و یا طوری با ما حرف میزنند و رفتار میکنند که انگار نابالغ هستیم. ممکن است به عقاید ما بهایی ندهند، به حضور ما توجه نکنند، و یا سعی کنند بر ما سلطه برانند.
اینکه چگونه به نظر میرسیم، چگونه عمل میکنیم، و چگونه حرف میزنیم، اغلب واکنشهایی را در دیگران به وجود میآورد. اگر عصبی و بیقرار به نظر برسیم، امکانش وجود دارد که دیگران نیز به همین شکل با ما رفتار کنند. اگر خصمانه رفتار کنیم، واکنشهای خصمانه در قبال خودمان ایجاد میکنیم. از سوی دیگر، اگر از خود اعتماد به نفس نشان دهیم، احترام دیگران را برای خودمان میخریم. تصویر اجتماعی ما عامل تضمینکننده مهم موفقیت ما در زندگی است.
منبع : مجله موفقیت