بهناز جعفری بازیگر سرشناس ایرانی که در سینما و تلویزیون فعالیت دارد گفتگو ای درمورد زندگی شخصی و هنری اش انجام داده هست. با عجله از تمرین تئاتر به قرارمان رسید.به کافه ای حوالی خیابان فلسطین که تاکید داشت جای دنجی باشد.نشانی از خستگی در چهره اش نبود و مانند همه ی وقت بی تعارف و پر انرژی نشست و گفت و گو با من را توی دفترچه اش خط زد.
دفترچه ای که در آن به وضوح میتوان بهناز جعفری را در دهه 40 زندگی اش با آن سرعت و ریتم تند همیشگی دید.اگر چه در تلویزیون و سینما نیز نقش های متفاوتی را ایفا کرده که بخاطرش یک سیمرغ و دیپلم سربلندی دارد اما حضورش بر صحنه تئاتر,جاییکه برترین گزینه هایش را داشته هست, هر مخاطب پر و پا قرصی رابه کنجکاوی وا می دارد.
شروع کارتان با سینما بود.
بله, فیلم روسری آبی.
چطور شد که انتخاب شدید؟
کلاسهای بانو آدینه بود که بانو بنیاطمینان آمدند تا از بازیگران جوان گزینه کنند. تست و تصویر گرفتند و بانو آدینه هم تأیید کردند و رفتم برای ایفای یک نقش کوچک. اما انگار آن سیاست و شم کاری که بتوانم برای خودم برنامهریزی درستی بکنم و هر نقشی را قبول نکنم درمن وجود نداشت. بعد ازآن «عشق طاهر» بودو «سینماسینما» که در آن نقش یک منشی صحنه را داشتم که خیلی فعال بود, اما اصلا دیده نشد.
انگیزهتان از کمپانی دراین کلاسها چه بود؟
ما هنرستان گرافیک میخواندیم و آن زمان مسابقات منطقهای سرود, تئاتر و… برگزار می شد و من به همراه چند تا از دوستانم برای اینکه بازیگریمان بهتر شود, به کلاسهای مدرسه هنر و ادبیات کودک و نوجوان رفتیم. کلاسهای کارساز و امنی هم بود که مادر من مشکلی نداشت. هنرجوها همه ی دختر بودند و اساتید
هم بانوها تیموریان, آدینه و سپاهمنصور. در دوره اتصال به دانشگاه بودیم و باید گزینه میکردیم که میخواهیم گرافیک بخوانیم یا نمایش. عدهای گرافیک را انتخاب کردند و ما نمایش را ولی آن زمان گرایش بازیگری وجود نداشت. بانو آدینه گفتند ادبیات نمایشی را انتخاب کنید بلکه وادار شوید عمده کتاب بخوانید.
هم اکنون از انتخابتان راضی هستید؟
بله, یعنی با این دستتنهایی و بیسیاستیهای خودم باز راضی هستم. برای اینکه احساس می کنم در حرفه ما باید خیلی سیاستمدارانه برخورد کرد. چه در روابط و چه در اینکه بتوانی خودت را محبوب همه ی نگه داری و این سخت هست. همینطور باید بسیار صبور بودو خوششانس.
به شانس عقیده دارید؟
من فکر می کنم در فضای سینما یکجای خالی و کسری وجوددارد که یک مهره ناخواسته می آید در آنجا قرار میگیرد و یکشبه ره صدساله را طی می کند. دیگری سلیقه مردم هست که میتواند بسیار تاثیر گذار باشد و تمام اینها بیربط به شانس نیست و البته برای تمام این افراد که نشان ستاره بودن را حمل میکنند,
مسئولیت سختی هست… بودن و استمرار داشتن. حتی وقتی یک نفر نقشی را بازی می کند که مثلاً یک معتاد کرکی هست, بارها و بارها برای همین نقش گزینه می شود و به او اجازه نمیدهند تواناییهایش را در نقشهای متمایز نشان دهد. بازیگر همه ی وقت گزینه میشود و عمده دخالتی نمی تواند دراین امر داشته باشد زیرا باید زندگیاش هم بگذرد.
تککاراکتری شدن برای خودتان تا چه اندازه رخداد افتاده هست؟
در سینما اگر بخواهیم بگوییم همه ی وقت نقشها یک مشکلی داشتهاند «خنده»… یا ایدز داشته یا موادفروش بوده یا…
این روال از چه فیلمی شروع شد؟
اگر اشتباه نکنم از فیلم «نگین» اصغر هاشمی که در آنجا با بانو گلچهره سجادیه همبازی بودم. اما نقش منفی همه ی وقت برایم مسالهبرانگیزتر بوده و انرژی بیشتری برده. البته منفی عمده واژه درستی نیست که بکار می بریم. من همه ی وقت سعی می کنم باوجود توضیحات کارگردان, وجوه دیگری از کاراکتر را هم نشان دهم که مثبت هست و دلسوزی و همذاتپنداری مخاطب را برمیانگیزد.
چندبار پایتان برای تست دادن به دفاتر سینمایی باز شد؟
در آن دوره دهها بار تست دادم. چه برای کارهایی که مرا معرفی میکردند مانند «دندون طلا» و «عشق طاهر» و چه وقتهایی که خودم به دفاتر سینمایی میرفتم و فرم پر میکردم. اما عمده برایم خوشایند نبود و پس از چند کاری که انجام دادم فکر میکردم دیگر باید مرا بشناسند و نیازی به پر کردن فرم نیست و به غرورم برمیخورد.
تابهحال در تستی رد شدهاید که دلتان بسوزد؟
بارها هم تست دادم و رد شدم, و دلم سوخته و بعد نشستم و فیلم را هم با بغض دیدم و گاهی وقتها فکر کردم که من چه چیزی کم داشتم و این رابه تقدیر و شانس ربط میدهم.
خاطرهای ازآن زمان دارید که هرگز فراموشش نکنید و تا امروز هم برایتان تاثیر گذار بوده باشد؟
یک بار در سریالی بازی می کردم که به من یکسری برگه باطله دادند تا با آن بهعنوان منشی بازی کنم که اتفاقی دیدم فرمهایی هست که آدمهای گوناگون در دفتر سینمایی پر کردهاند و گفتم ای داد بیداد, این آدم با چه آرزوها و تصوراتی این فرم را پر کرده و همین اکنون زیر دست من هست و از چرخه سینما به دور مانده.
بعد ازآن از این فرم پر کردنها متنفر شدم, و همینطور از اینکه کسی من را در خیابان میبیند, میشناسد اما کارهایم رابه ذکر نمیآورد و از من می خواهد بگویم در چه کارهایی بازی کردم. کلا از هر چه که مرا وادار به تعریف کردن خودم کند بیزارم.
شما برای نقشتان در «منزلای روی آب» یک سیمرغ دارید. این را موفقیت نمی دانید؟
سالی که سیمرغ گرفتم فیلمهایی مانند من «من ترانه پانزدهسال دارم» بودو کاندیداهای نقش دوم کسانی بودند که فکرش را نمی کردم, من بگیرم. هم اکنون که از سیمرغ فاصله گرفتم اصلا دوستش ندارم و هیچ تاثیری بر زندگی من نگذاشته هست. خصوصا که اینروزها میبینم به نقشها و بازیهایی داده می شود
که رو و سطح در انها اهمیت پیدا کرده هست. البته من همین اکنون هرچه بگویم مقدور هست بگویند چون خودش نگرفته اینجور میگوید. اما من بهعنوان معترض این ها را نمیگویم. سلیقه من این هست. با این روال من همدیگر به دل خودم نمیچسبد وقتی این کلمه رابه کار میبرم که نقش ناب, نقش پیچیده ولی تاثیر گذار, یک سکانس اما بازی کن و زندهاش کن. خارج از ایران این رخداد میافتد. جایزهها به چنین نقشهایی داده میشود.
مثلاً همان نقشی که من برایش سیمرغ گرفتم, نقش یک دختر ایدزی بودو بعداً متاسفانه باعث شد که فقط یک برچسب به من بخورد که این همان دختری هست که ایدز داشت و برای ترمیم رفته بود. اما آنجا ما به ازای آن تقدیرشان رابه هنگام و کارساز دریافت می کنند.
بعد از سیمرغ, نه دست مزد من بالاتر رفت نه پیشنهادهای مخصوصاً آن چنانی به من شد. همان طور گزینههای کوچک داشتم و پیشنهادات خیلی ناب نقش اول به من داده نشد. انگار تواناییها و بضاعت من در همان حد هست. فقط خوشحالم که هنوز میگویند بهناز بازیگر با استعدادی هست
و میتواند نقش را در بیاورد. همین برای من قانعکننده هست تا اینکه بخواهم سیمرغ بگیرم. هیچکس یادش نمی ماند چندسال پیش چه کسی سیمرغ گرفت. البته اخیرا جوایز, بین المللی و شگفتانگیزتر شده و کمی جهانیتر که می شود یادمان می ماند که مثلاً شهاب حسینی, لیلا حاتمی, آقای ناجی و نوید محمدزاده برگزیده شدهاند.
چه شد که به این گروه پیوستید و فکر میکردید برای نقشی کوتاه سیمرغ بگیرید؟
یک روز دستیار آقای فرمانآرا با من ارتباط گرفتند و من رفتم دفترشان برای بستن قرارداد و برگهای به من دادند که فقط دیالوگهای مژگان در آن بود. یک نقش تکسکانسی که حتی نمی دانستم باید چه دستمزدی را برایش بگیرم. من هم «بوی کافور, عطر یاس» را دیده بودم و آقای فرمانآرا رابهشدت دوست داشتم.
حتی برای آن نقش که ایدز داشت رفته بودم آزمایشگاه و خودم هم آزمایش دادم یا به آدمهای گوناگون میگفتم تو اچای وی مثبت هستی تا ببینم واکنششان چیست.
بعد شنیدم که آقای فرمانآرا در پروازی کنار شبنم طلوعی نشسته بودند و سر و زبان او راکه دیدند گفتند بد نیست این نقش را شبنم بازی کند. دستیارشان ارتباط گرفتند و گفتند ما یک جابهجایی داریم و شما فلان نقش رابه جای مژگان بازی کنید. بسیار حیرت زده و غمگین شدم, و سریع رفتم سر لوکیشن که منزل با شکوه آقای کیانیان در آن فیلم بود. میز شام چیده بودند و آقای کیانیان هم بود.
آقای فرمانآرا موسیقی بتهوون گذاشته بود. با توپ پر رفتم پیششان و گفتم من باید این نقش را بازی کنم. پول نگاتیو چه میزان می شود؟ من آنرا میدهم و شما این سکانس را هم از من بگیرید و هم از بازیگر دیگرتان و بعد قیاس کنید کدام بهتر هست. ایشان خندیدند و خب من هم نمی دانستم
چه میزان وضع مالیشان مفید هست «خنده». آن روز گذشت و من بالاخره توانستم از طریقی متوجه شوم که آقای عباس گنجوی در عروجفیلم کار مونتاژ را انجام می دهند. خودم رابه آب و آتش زدم که باید بازی کنم. آفیش شدم, به بیمارستان تا آن یک سکانس را از من بگیرند.
اما آن لحظه یخ کرده بودم, تمرین کرده بودم اشک بریزم و حتی هنوز هم میگویم چرا دستانم را بالا آوردم و صورتم را مخفی کردم. یک برداشت گرفتند و گفتند مفید هست و من هم فکر کردم الکی و اصطلاحا پلان ایتالیایی هست. ازآن روز چند روز یک بار حلیم بهدست میرفتم عروج فیلم و میگفتم
بگذارید سکانسم را ببینم. من هستم؟ و انها خاطرجمعی میدادند که خودت هستی. تا روز اختتامیه جشنواره در تالار همبستگی که بدو بدو رفتم پالتو خریدم و خودم رابه آنجا رساندم و ردیفهای جلو نشستم. وقتی جایزه گرفتم از کاندیداهای دیگر خجالت میکشیدم و عذرخواهی میکردم… اصلا اعتمادبهنفس نداشتم «خنده».
ازآن زمان چه چیزهایی به خاطر دارید که فکر میکنید کاش امروز هم وجود داشتند؟
ما ازآن بچههایی بودیم که شب میرفتیم توی صف سینما شهر فرنگ و عصر اخیر اسم نویسی میکردیم و صبح یک نفر میرفت آنجا و بعد چند نفر افزون میشدند و با باتوم آن ها را جا میزدند. فیلم «درود سینما» رابا فلاکت و بدبختی دیدیم. خود من چه میزان به مادرم دروغ گفتم تا بروم «ناصرالدینشاه آکتور سینما» را ببینم «خنده». گالری میرفتیم… اما اخیرا رفتم موزه هنرهای معاصر یک گنجینهای را باز کرده بودند و این همه ی بیاهمیتی برای آدمهای مسئول به شدت دردآور بود.
مثلاً جلوی یکی از تابلوها آب از بالا چکه میکرد و باید فاصلهات را عمده میکردی تا خیس نشوی. هم اکنون دیگر باورم نمیشود که مثلاً کسی «جان مجذوب» رومن رولان را خوانده باشد. برای «هملت» قطبالدین صادقی که آن زمان در سالن اصلی تئاتر شهر ایفا می شد, هر شب یک جوری بلیت گیر میآوردم
و انتهای سالن میایستادم به تماشا و ١١شب هم تمام میشد. مادرم همه ی وقت می گفت کلید را بگذار و برو همانجا که بودی… به شدت مخالف بود. گربههایی که در آن سالن پیش از بازسازیاش رفت و آمد داشتند, دیگر بخشی از اجراها بودند. سالنها هر کدام سبک خودش را داشت. مثلاً یک سالنی برای کارهای دانشجویی بود, کارگاهی برای کارهای تجربی و سالنهایی هم برای کارهای حرفهای. اما هم اکنون حتی اگر اسما این جداسازی وجود داشته باشد در عمل عمده رعایت نمی شود.
باوجود این میزان از مخالفت, چه شد که خانواده اجازه دادند تئاتر کار کنید؟
پدرم حسابدار بازار بودو انسانی بسیار منعطف و لوتی اما مادرم که در فضای بیمارستان و پرستاری کار می کرد و با درد جامعه از نزدیک آشنا بودو به شدت با ورود من به این فضا مشکل داشت. بانو آدینه با او صحبت کردند و توضیح دادند که تئاتر مطربی نیست و بعد هم به تماشای نمایش «پادشاه مار» نشست و آن گونه کمکم کنار آمد.
جداشدن پدر از خانواده چه تاثیراتی بر زندگیتان داشت؟
از آنجایی که مادرم زن خودساختهای بودو در جامعه واقعا جنگیده و زندگی کرده بود, خیلی روی من تأثیر گذاشت. تا جاییکه یادم می آید هیچ وقت از هیچ یک از اعضای خانواده پول نگرفتم. رشتهام گرافیک بودو با طراحیهای کوچک سعی می کردم درآمد داشته باشم و بعد هم که در بازیگری بیمهابا کار کردم تا هم خرجم در بیاید هم خودم را تثبیت کنم. جدایی خانواده برای شمار زیادی از آدمها سازنده بوده تا اینکه بخواهند هرروز شاهد کلنجار رفتن پدر مادر باشند.
هم اکنون که بعد از مدتها با خانواده پدرم در رفت و آمد هستم, این حس مثبت رابه خودم دارم که هیچ وقت ناچار نشدم برای پول گرفتن به پدرم رجوع کنم و به این سوال همیشگی که این پول را برای چه میخواهی, جواب دهم و از طرفی دلنگرانی برای پر کردن حساب خالی همه ی وقت با خودم بود.
زندگی نظارتشدهای داشتم و مادرم به شدت نظارت داشت و فکر میکرد باید جور نبود پدر را هم بکشد و حتی وقتی میخواستم تئاتر ببینم, مادرم به شدت مخالف بودو تازه کمکم داشت میفهمید زمانه عوض شده و دید که من در منزل کتاب می خوانم و دیالوگ حفظ می کنم و از این بابت شاد بود.
اهل کتاب هستید؟
نه متاسفانه… همین اکنون حسرت و آرزویم این هست که یونیفرم بپوشم و کنار این کتابفروشیهای قدیمی که مانند کتابفروشی تخت طاووس, کتابهای دست دوم می فروشند چهارپایه بگذارم در پیادهرو کتاب بخوانم و گذر عمر را ببینم. اما آرزو هم خواهد ماند… این یک حقیقت هست و نباید ازآن طفره رفت. تازه من مانند رفقا دیگرم تن به ازدواج ندادهام و زمان بیشتری برای خودم دارم.
پس منطقی و اهل برنامهریزی هستید…
اتفاقا من آدم عاشقپیشهای هستم اما کارم رابه هر چیزی ترجیح می دهم. اگر کسیکه دوستش داشته باشم بتواند با این شرایط کنارم بماند, من استقبال میکنم اما طبق معمول آدمها نتوانستهاند با من کنار بیایند. گردن ارتباط و هر چیز دیگری که جلوی کارم را بگیرد می زنم. آدمها وارد ارتباط می شوند
که رفت و آمد کنند و انتظاراتی دارند اما من وقتی مثلاً مرور دارم تا یک هفته نمی خواهم هیچکس سمتم بیاید و تلفنم را خاموش میکنم. حتی اگرهمحرفه خودم هم باشد, چهار برابر سختتر هست. حسادت و رقابتی در آن میان هست که آزاردهنده میشود. هیچ وقت نمی خواستم همسرم بازیگر باشد. شاید اگر ازدواج می کردم با یک اهل ادبیات و کتاب بود…
با روحیه پرانرژی و تمامیتخواهی که دارید, هیچ وقت پیروز شدهاید افرادی شبیه بخود پیدا کنید؟
من هیچ وقت دنبال آدمهای شبیه به خودم نگشتم چرا که در دوستی و تصمیمگیریهای اینچنینی کمی مغرور هستم که فکر کنم این هم ماحصل همان تنها بودن هست. معدود و انگشتشمارند آدمهای پرانرژی و فعال دراین مملکت که غبطه و حسادت من را برانگیزانند. اما مشاهده یک زن پیروز و بهخصوص بازیگر در خارج از ایران غبطهبرانگیز و مسالهبرانگیز هست
که چطور آنقدر پیروز هست. فکر میکنم همین اکنون در زندگیام به یک بازنگری رسیدهام که تعامل و آرامش برایم باارزشترین چیز هست.
بیپروایی آدمها را دوست دارم اما زمانی که در عینحال بتوانند با آرامشی آنرا مهار کنند, نه آنهایی که از درون هم فتیلهشان خاموش هست و من باید آن ها رابه فعالیت وادار کنم. آنقدر برای هر چیز انرژی گذاشتهام که همین اکنون خساستم می آید این انرژی را برای کسی بگذارم. بهخصوص دراین حرفه دوست ندارم
با کسی آنقدر صمیمی باشم زیرا از همین ارتباطها بسیار آسیب دیدم و ترجیح می دهم با آدمهایی در حرفههای دیگر دوستی کنم مثلاً با پزشک مغز و اعصابم آسانترم تا رفقا بازیگر.
تمرکز بیقیدوشرطتان بر حرفهای که در آن هستید, چه میزان شما رابه اهدافی که در ابتدای مسیر داشتید نزدیک کرده هست؟
راستش من بهعنوان هدف و منبع درآمد به این حرفه نگاه نکردم و از طریق اولین معلمم بانو آدینه که این مسأله را برای من جدی کردند به این سوی سوق داده شدم, و برای من که گرایشهای دینی و اسلامی پیدا کرده بودم و گرافیک میخواندم, تاثیر گذار بود که تکلیفم را روشن کرده و موضعم را کمی تلطیف کنم.
دانشگاه دو جا قبول شدم,, گرافیک تربیت مدرس و نمایش دانشگاه آزاد که خیلی محتاطانه و بدون اینکه مادرم در جریان باشد ثبتاسم کردم و اواسط ترم اول بود که فهمید و جهان رابه هم ریخت ولی من ماندم. همین اکنون که نگاه می کنم به شمار زیادی از چیزها نرسیدم اما تا حدودی تلاش کردهام که قابل قبول باشم. بابت چیزهایی که شخصا و با جان سپردن و بدون بهرهگیری از سنجیدن دیگران به انها رسیدم, از خودم راضیام.
منظورتان از گرایشهای مذهبی چیست و مرتبط به چه دورهای می شود؟
من یک دوره دو ساله میخواستم بروم رشته دیگری را هم زمان با گرافیک بخوانم. انواع نمازها را میخواندم و روزه میگرفتم و جامعه الزهرای قم هم ثبتاسم کرده بودم و ازآنجا برای من نوار میفرستادند و هر شش ماه یک بار میرفتم حضوری آزمون میدادم که بیشتر روی قرآن و تربیت اسلامی متمرکز بودند.
همینطور دوست داشتم به آدمهایی که ناتوانی جسمی دارند خدمت کنم و پرستارشان شوم. البته همین اکنون هم هنرمندان بهگونهای خدمتگزاران مردم میباشند.
با این حال ظاهرتان هم متمایز با همین اکنون بود؟
بله. هم چادر سرم بود, هم مقنعه چانهدار. اما همه ی این زمان را گذراندهاند.