آرتور برمر؛ قاتلی که زندگی او در فیلم «راننده تاکسی» توسط رابرت دنیرو به تصویر کشیده شد
بیش از ۴ دهه از آن زمان می گذرد که رابرت دنیرو در فیلم «راننده تاکسی» (Taxi Driver) نقش یک کهنه سرباز جنگ ویتنام را بازی کرد که به یک قاتل مشهور تبدیل شد. همان تراویس بیکلی که با خیره شدن به آینه یکی از مشهورترین و جالب ترین دیالوگ های تاریخ سینما را به زبان آورد: ” داری با من حرف می زنی؟”. هر ساله سالگرد ساخت این فیلم گرامی داشته می شود و حاضران همه با هم فریاد می زنند: “داری با من حرف می زنی؟”. بله فیلمی که مارتین اسکورسیزی برای ساخت آن جایزه نخل طلایی فستیوال کن سال ۱۹۷۶ را به خانه برد، داستان دیوانگی یک کهنه سرباز و انزوای اجتماعی او را ترسیم می کند که پس از گذشت ۴ دهه هنوز هم قدرت آشفته کننده ی خود را حفظ کرده است.
فیلم «راننده تاکسی» داستان یک سرباز سابق ایالات متحده به نام تراویس بیکل را روایت می کند که در منهتن نیویورک در یک آژانس تاکسی شبانه مسافرکشی کرده و خاطراتش در مورد فساد و تباهی در شهر را یادداشت می کند. افسرده و تنها، ناگهان عاشق دختری جوان به نام بتسی می شود که برای یک کاندیدای ریاست جمهوری فعالیت انتخاباتی می کند. بتسی او را پس می زند و تراویس بیش از پیش در انزوا و افسردگی فرو می رود و برای اثبات خود به بتسی تصمیم می گیرد کاندیدای مذکور را به قتل برساند. تراویس بعد از این که نمی تواند به اندازه ی کافی به کاندیدای مذکور نزدیک شود و در کشتن او شکست می خورد با نجات یک فاحشه ی نوجوان با بازی جودی فاستر در یک درگیری ناخواسته و خونین، ناگهان به قهرمان شهر تبدیل می شود.
پل شریدر فیلم نامه ی «راننده تاکسی» را در سال ۱۹۷۳ را در روزگار تاریک جدایی از همسر و از دست دادن شغلش نوشت که در ادامه با خوابیدن او در ماشینش همراه شد. وی بعد از مدتی به خاطر زخم معده در بیمارستان بستری شد و این فیلم نامه نویس جوان دریافت که بیش از یک ماه از آخرین باری که با کسی صحبت کرده می گذرد. وی در مورد این موضوع چنین گفته است: ” آن زمان بود که قصه ی تاکسی اجاره ای به ذهنم خطور کرد- تابوتی فلزی که این پسر در داخل آن گرفتار شده و به همه جای شهر سرک می کشد و در حالی که به نظر می رسد وی در داخل و وسط اجتماع به سر می برد واقعیت این است که وی کاملاً تنهاست”.
علاوه بر این، شریدر که بعدها فیلم نامه ی فیلم «گاو خشمگین» (Raging Bull)، «ژیگولوی آمریکایی» (American Gigolo) و «ساحل پشه» (The Mosquito Coast) را نوشت، در نوشتن فیلم نامه ی «راننده تاکسی» از داستان آرتور برمر، جوان۲۱ ساله ی تنهایی که در می ۱۹۷۲ جرج والاس، کاندیدای ریاست جمهوری ایالات متحده را ترور کرد الهام گرفته بود. بعد از برگزاری دادگاه، برمر خاطرات پرتنش خود را در قالب کتابی با عنوان «خاطرات یک قاتل» (An Assassin’s Diary) به رشته ی تحریر درآورد. شریدر می گوید:” در مورد برمر می دانستم اما [وقتی که من فیلم نامه را می نوشتم] هنوز خاطرات او چاپ نشده بود. وقتی که کتاب خاطرات او چاپ شد از این که همخوانی های بسیاری بین خاطرات او و داستان فیلم وجود داشت شگفت زده شدم”.
برمر در ۲۱ آگوست سال ۱۹۵۰ در میلواکی بدنیا آمد. پدرش ویلیام و مادرش سیلویا نام داشت و وی پسر چهارم خانواده بود. خانواده ی او زندگی بسیار پرتنش و آشفته ای داشتند و پدرش همواره مست به خانه باز می گشت و همسر و فرزندانش را کتک می زد. به همین دلیل برای فرار از فضای غیرقابل تحمل خانه وی وانمود کرد که با یک گروه فیلم سازی زندگی کرده و بدین ترتیب دیگر خبری از کتک و داد و فریاد در خصوص او نبود. برمر به دلیل ذات خجالتی اش در مدرسه مورد اذیت و آزار قرار می گرفت به همین دلیل از لحاظ روابط اجتماعی بسیار ضعیف بوده و دوستان کمی داشت. وی که دانش آموزی بسیار متوسط بود پس از یک ترم درس خواندن از دانشگاه بیرون آمد و خود را از خانواده اش دور نگه داشت.
در اواخر سال ۱۹۷۱ وی در یک رستوران به عنوان خدمتکار مشغول به کار شد اما به جرم این که زیاد با خودش حرف می زدند مجبور شد کارش را به شستن ظرف های مشتریان بعد از صرف شام تغییر دهد. بعد از اینکه به جرم تبعیض از صاحب کار خود شکایت کرد، بازجو او را شخصیتی دارای ویژگی های نزدیک به پارانویا توصیف کرد و پیشنهاد کرد که حتما مورد معالجه روانی قرار بگیرد، پیشنهادی که برمر آن را رد کرد. برمر که افسرده تر، تنها تر و البته خشمگین تر از قبل شده بود به تماشای فیلم های غیراخلاقی روی آورد و خیلی زود تمام فکر و ذکرش را اسلحه و خودکشی به خود معطوف کرد. وی بعد از مدتی به یک سالن تیراندازی رفت و خیلی زود مشخص شد که استعداد تیراندازی او اسفبار است، تیرهای شلیک شده توسط برمر به جای اصابت به هدف از سقف سالن تیراندازی سر در آوردند.
مدت کوتاهی بعد یک افسر پلیس برمر را در حالی که در ماشینش خوابیده و تعداد زیادی فشنگ روی صندلی کناری اش قرار داشت دستگیر کرد. روانشناس دادگاه وی را از لحاظ روانی بیمار دانست اما اعلام کرد که زندگی او در اجتماع ایمن بوده و مشکلی ایجاد نخواهد کرد. در همین اثنا، برمر با یک دختر جوان ۱۶ ساله آشنا شد اما رفتارهای غیرطبیعی برمر باعث گردید که وی رابطه اش را با برمر به هم بزند. برمر از این جدایی ضربه ی روحی شدیدی خورده و شروع به تعقیب نامزد سابقش کرد. چند ماه بعد، در ۱۳ ژانویه و درست در همان روزی که جرج والاس، فرماندار جنجالی آلاباما، نامزدی خود را برای انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۷۲ ایالات متحده اعلام کرد، مادر دخترک دست به کار شد و تلاش کرد که یک بار برای همیشه به اذیت و آزارهای برمر پایان داده و دخترش را از دست او نجات دهد.
تیم هادلستون، نویسنده ی کتاب «داستان واقعی راننده تاکسی: زندگی نامه آرتور هرمان برمر» در این باره می گوید:” برمر شخصیت بسیار کودنی داشت. جالب ترین موضوع این است که داستان تراویس بیکل تا حدودی بر اساس زندگی او شکل گرفته است. او هیچ گاه نمی توانست کاری را به درستی انجام دهد”. در واقع، قاتلان و یا کسانی که برای به قتل رساندن یک شخصیت مشهور تلاش می کنند مشکلات روحی روانی و عاطفی دارند که بعدها بر روی کارهای آنان تاثیر گذاشته و باعث می شود بخواهند کاری کنند که به چشم بیایند یا به آن ها توجه شوند و این همان چیزی بود که در مورد برمر رخ داد. در مارس سال ۱۹۷۲، برمر شروع به نوشتن داستان های روزانه خود کرد. دور افتاده از اجتماع، به این نتیجه رسید که برای این که دنیا را متوجه خود سازد باید دست به قتل بزند.
برمر در ابتدای این دفترچه ی خاطرات روزانه چنین نوشت:” اکنون من نوشته های خود را در مورد نقشه ی شخصیم برای کشتن ریچارد نیکسون یا جرج والاس با یک تپانچه را آغاز می کنم”. هر دوی این کاندیداها باعث شده بودند که جامعه ی آمریکا دچار تفرقه شود به خصوص فرماندار والاس که به شدت طرفدار جدایی نژادی بود. در واقع والاس یکی از خطرناکترین مردانی به شمار می رفت که در تاریخ ایالات متحده برای رسیدن به مقام ریاست جمهوری تلاش می کرد و گروه های قومی را مسبب مشکلات اجتماعی عنوان می کرد، بدین ترتیب ترس سراسر جامعه ی اقلیت های نژادی را فرا گرفته بود. اما برمر علاقه ای به ایدئولوژی های این دو نداشت و تنها می خواست به گفته ی خودش “کاری شجاعانه و دراماتیک انجام دهد، ترسناک و پرحرارت، نشان دادن مردانگی ام به تمام جهانیان”.
بعد از تعقیب نیکسون به مدت چند هفته، برمر دریافت که با توجه به حلقه ی تنک امنیتی اطراف نیکسون نمی تواند خود را به او برساند. بنابراین مسیر خود را به سمت والاس تغییر داد اما همزمان شک داشت که والاس از چنان اعتباری برخوردار باشد که قتل او بتواند نام برمر را در تاریخ ثبت کند. بعد از ترور جان اف کندی در سال ۱۹۶۳ و پس از آن رابرت کندی و مارتین لوتر کینگ در سال ۱۹۶۸، والاس دریافته بود که هدف بعدی وی احتمالاً خود او باشد. والاس در مصاحبه با دیترویت نیوز چنین گفت:” یکی از همین روزها یک نفر مرا به چنگ خواهد آورد. می توانم یک مرد جوان ریز اندام را آن بیرون ببینم که هیچ کسی برای او اهمیتی قائل نیست”. در ۱۵ می سال ۱۹۷۲، در یک راهپیمایی تبلیغاتی در مریلند، آن مرد «ریز اندام» خود را نشان داد و او کسی نبود جز آرتور برمر.
بعد از این که والاس سخنرانی خود را به پایان رساند برای خوش و بش با طرفدارانش از جایگاه پایین آمد. برمر آماده بود و ناگهان جمله ی معروف خود را به زبان آورد:” اینجا، آقای والاس!” و سپس از فاصله ی نزدیک ۵ بار به او شلیک کرده و برای تمام عمر او را خانه نشین نمود و بدین ترتیب رویای ریاست جمهوری برای وی برای همیشه به پایان رسید. سه نفر دیگر از حاضرین نیز مورد اصابت گلوله های تفنگ برمر قرار گرفتند اما زنده ماندند. والاس نیز علی رغم فلج شدن تا سال ۱۹۸۸ زنده ماند اما برمر توانست توجهی که دنبالش بود را بدست آورد هر چند در سایه ی قهرمان داستان «راننده تاکسی» زود رنگ باخته و شهرتش را از دست داد. قضات ادعای وکیل برمر مبنی بر دیوانگی او را رد کرده و برمر را به ۵۳ سال زندان محکوم کردند.
برمر پس از ۳۵ سال زندگی در پشت میله ها در سال ۲۰۰۷ آزاد شد. در حالی که تراویس بیکل حتی بعد از ۴۰ سال نیز به عنوان یک ضدقهرمان خشن شناخته می شود اما هیچ کس به آزادی برمر توجهی نشان نداد. اما داستان برمر و بیکل به همین جا ختم نشد و آن ها سرمشقی شدند برای جان هینکلی جونیور که در ۳۰ مارس ۱۹۸۱ به جان رونالد ریگان رییس جمهور وقت ایالات متحده سوء قصد کرد تا بدین ترتیب جودی فاستر را تحت تاثیر قرار دهد. در واقع هینکلی بعد از تماشای فیلم «راننده تاکسی» عاشق جودی فاستر شده بود و بعدها اعتراف کرد که بارها و بارها این فیلم را دیده و البته در خانه اش یک نسخه از کتاب خاطرات برمر نیز پیدا شد.