لارا بوش، عضو انجمن دفاع از کودکان در لایدن میگوید: “این دقیقا نکته اصلی داستان است: پیشرفتهای تکنولوژی باعث شده است که موضوعات اخلاقی پیرامون هویت پدرها و مادرها از بین برود.”
لقاح مصنوعی
به گزارش فرادید و به نقل از گاردین، بیست و پنج سال پیش، در حالیکه ۳۵ سال داشت، ایستر لوییز هیج، دو تصمیم بزرگ گرفت که تمام زندگی اش پس از آن بر پایه آنها شکل گرفت. اولین تصمیم دقیقا آنطور که پیش بینی کرده بود، پیش رفت: او مدت زیادی بود که در آرزوی یک بچه بود و حالا بچه دار شده بود. اما دومین تصمیم با یک پیشامد عجیب و غریب که او هرگز تصورش را هم نمیکرد، گره خورد؛ پیشامدی که کل خانواده او را در دریایی از اندوه فرو برد.
او درباره درمانگاهی در نزدیکی روتردام شنیده بود که مدیرش فرد آینده نگری است. پس برای مشاوره به آنجا رفت و بسیار تحت تاثیر قرار گرفت.
در زمان زندگی مشترک هیج که ۱۲ سال به طول انجامیده بود، او دو بار حامله شد که هر دوبار منجر به تولد نوزاد مرده شدند. هنگامیکه او مصر به انجام لقاح مصنوعی به وسیله دکتر کاربات شد، قبل از آن ۹ تلاش ناموفق داشت که پس از همه آنها سرانجام پاسخ مثبت دریافت کرد. دخترش لوته که حالا ۲۳ ساله است، در سال ۱۹۹۴ به دنیا آمد. تقریبا دو سال پس از آن در سال ۱۹۹۵ دومین فرزند او، یاناتان نیز به دنیا آمد؛ دکتر کاربات او را مطمئن ساخته بود که هر دو اسپرم از یک اهدا کننده دریافت شده اند.
یک مادر تنها (بی هیچ پدری) بودن برای دو فرزند طبیعتا بسیار دشوار است، اما این زندگیای بود که خود او میخواست و هیچ اعتراضی به این موضوع نداشت. او یک فیزیوتراپ بود و از این طریق خانواده اش را از جنبه مالی تامین میکرد. آنها ابتدا در روستایی در جزیرهای در شمال هلند و پس از آن در جزیرهای در نروژ زندگی کردند.
او سعی میکرد که تا جای ممکن در رابطه با ریشههای فرزندانش با آنها صادق باشد. “من به آنها گفتم که یک مرد بذرش را داد و شما اینگونه متولد شدید، چنانچه شما در صدد برآیید که او کیست، میتوانید روزی این شانس را داشته باشید که در این زمینه تحقیق و پرس و جو نمایید. “
بچههای زیادی در همسایگی ما وجود داشتند که با پدر و مادرهایشان (همزمان و در یک مکان) زندگی نمیکردند؛ اما مردم بعضی اوقات سوالاتی از ما میکردند که به خصوص برای یاناتان خیلی راحت نبود. “اونها میگفتند، پدرت کجاست؟ من یک داستانی در رابطه با پدرشان ساخته بودم که پدرشان مردی است به نام پیتر که اهل روتردام است، او کاپیتان یک کشتی است و به همین خاطر است که هیچ وقت این اطراف پیدایش نمیشود. “
یکی از مسایلی که باعث شد آنها مجددا به هلند بازگردند، پیشرفت تحصیلی یاناتان بود: او تیزهوش بود و معلم هایش در مدرسه کوچک او در نروژ احساس میکردند که نمیتوانند به قدر کافی او را به چالش علمی بکشند. به واقع در هلند، او استعدادهایش شکوفا شد، البته همانگونه که لوته نیز پی به استعدادهایش برد.
زمانیکه لوته ۱۶ ساله شد، احساس کرد که اشتیاق فراوانی برای تماس با پدرش ندارد. دو سال بعد، یاناتان دیدگاه متفاوتی پیدا کرد. “برای یک پسر، بزرگ شدن بدون داشتن یک پدر که بتواند با او صحبت کند مساله بغرنجی است. پدر به خصوص برای پسران بسیار دارای اهمیت است. من میخواستم پی ببرم که او کیست: چیزهایی بود که من مایل بودم که از او بپرسم؛ و میخواستم بیشتر در رابطه با بعضی از خصوصیات اخلاقی فرزندانم بدانم، مثلا من فردی کاملا خونسرد و بی استرس بودم در حالیکه فرزندانم این گونه نبودند. “
در سال ۲۰۱۱، یاناتان و مادرش به سازمانی مراجعه کردند که میتوانست در رهگیری اطلاعاتی که منجر به پیدا شدن پدر یاناتان و لوته شود، کمکشان کند. اما اطلاعاتی که آنها از آن سازمان دریافت کردند، بسیار نگران کننده بود: فایلها به صورت آشفته واری مرتب شده بودند، اسناد ثبت شده به درستی بایگانی نشده بودند، و عملا یافتن شخص اهدا کننده بسیار دشوار بود. چیزی که در ابتدا بسیار ساده به نظر می رسید، در عمل به یک فرآیند دشوار تبدیل شده بود؛ اما آنها عقب نکشیده و بر عکس با سماجت بیشتری از طریق تماسهای تلفنی، پر کردن فرمهای مختلف، و درخواست کردن اطلاعات گوناگون به جست و جو پرداختند.