شتری در صحرا چرا می کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا می خورد.
کم کم به خاربنی رسید.چون زلف عروسان در هم و چون روی محبوبان تازه و خرم،گردن آز دراز کرد تا از آن بهره ای بگیرد
یک استاد صرف و نحو عربی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده ای؟
گفت: نه،
گفت: نیم عمرت برفناست .
روزدیگر تندبادی پدید آمد، کشتی می خواست غرق شود،ملاح او را گفت:
تو علم شنا آموخته ای؟
استاد گفت: نه
ملاح گفت: کل عمرت برفناست!