// ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۵
نماز اجباری از مدرسه ابتدایی تا کارخانه چسب هل!

نماز اجباری از مدرسه ابتدایی تا کارخانه چسب هل!

این ماجرا یادآور خاطره ی دوران کودکیم شد تقریبا سال ۷۶ یا ۷۷ بود که کلاس دوم ابتدایی بودم. کوچک با مقنعه ای سفید و مانتویی سرمه ای با خانواده ای مذهبی و روبانی صورتی دور مقنعه هایمان که ما کلاس دومی ها رو از کلاس سوم ابتدایی جدا می کرد شاید هم نشانه ای بود برای جدا کردن دنیای کودکانه مان از دنیای بزرگسالان.

 نماز اجباری،  قصه ای که امروز از دل یک کارخانه بیرون زده، کارخانه ای با کارگران مرتب و لبخندی اجباری که گل قرمزی رو به سمت رییس کارخانه گرفته اند.
 
 نماز اجباری از مدرسه ابتدایی تا کارخانه چسب هل!

 شادی اجباری، کیک تولد و شادی واقعی رییس کارخانه، رییسی که به ظاهر کار خدا پسندانه ای کرده. مگر چه اشکالی دارد خیلی هم خوب است، نماز ستون دین است. کارخانه ی خودش هم هست کارگران هم باید خدا رو شکر کنند که برای کسی کار می کنند که حلال و حرام می داند. پس این جا،  بهتر از جایی است که بخواهی پلاکارد به دست حقوقت را بخواهی.  پایت را بالا بگیری موقع تخطی از قوانین خود ساخته ی کارخانه،  بهتر است از این که بدو بدو کنی دنبال حق و حقوقت که آخر سر هم بهت ندهند.
 
نماز اجباری از مدرسه ابتدایی تا کارخانه چسب هل!

این ماجرا یادآور خاطره ی دوران کودکیم شد تقریبا سال ۷۶ یا ۷۷ بود که کلاس دوم ابتدایی بودم. کوچک با مقنعه ای سفید و مانتویی سرمه ای با خانواده ای مذهبی و روبانی صورتی دور مقنعه هایمان که ما  کلاس دومی ها رو از  کلاس سوم ابتدایی جدا می کرد، شاید هم نشانه ای بود برای جدا کردن دنیای کودکانه مان از دنیای بزرگسالان.

موقع نماز چند موکت طوسی در حیاط برایمان می انداختند ته حیاط. البته لطفشان را فراموش نمی کنم موکت ها را در سایه می انداختند، با این که موکت طوسی رنگی که برایمان می انداختند  با نشستن روی زمین فرقی نداشت و دستهایمان سنگ های برجسته ی زیر موکت را حس می کرد و موکت ها  یخ می زد و این یخ بودن را تا مغز استخوانمان حس می کردیم ولی به هر حال بهتر از زیر آفتاب ماندن بود.
 
در آن روز ها که ما را با نماز آشنا می کردند نمی دانم چه هول وحشتناکی بود رفتن به کلاس سوم ابتدایی، هول معلم شدن خانمی به نام خانم x . می شناختمش یعنی معروف بود به معلم خشن مدرسه. همه ی ماها هم قبول داشتیم این خشونت را، چرا که در گوشمان خوانده بودن شما وقتی به سوم ابتدایی می روید دیگر بزرگ شده اید جایی برای کودکی کردن نیست اگر دست از پا خطا کنید حقتان است هر چه بر سرتان می آید.
 
نماز اجباری از مدرسه ابتدایی تا کارخانه چسب هل!  
 عکس تزئینی است 
 
خانم x خیلی معتقد به نماز بود. ازش متنفر بودم اما باید بهش حق می دادم چون نماز نماز است. خشونتش در مقابل جهنم هیچ نیست باید پذیرفت.

در صف نماز حاضر می شدم. خانم  x  از بین صفوف نمازگزاران کوچک حس می شد.  نمی دیدمش چون به مُهر زل می زدم. مانتوی طوسی رنگ و مقنعه ی چانه دار مشکی.

حس ترس از خانم x بیش تر از حس حضور در مقابل خدا بود. خانم x در بین دختران نماز گذار گشت می زد. او دیگر خیالش راحت بود همه صف شدیم،  نماز برپاشده است. اما شرایط نماز چه؟  آیا انجام داده ایم یا نه؟

او با وسواس خاصی صورت هایمان را وارسی می کرد بالاخره ما بچه بودیم، با دستانی بی جان و مقنعه هایی که با کِش محکم به سرمان وصل شده بود. ممکن بود چند تار مو را نتوانیم بچپانیم زیر مقنعه های سفید چانه دارمان.

اما خانم x کمکمان می کرد. می چرخید و با دستان بزرگش مقنعه ی کسانی را که موهایشان که نه،  چند تار مویشان اشتباهی بیرون بود را می کشید. اما از آن جا که مقنعه با کِش به سرمان وصل بود سر دختران "گناهکار" تا روی شکمشان خم می شد. این حرف ها قبل نماز زیاد تو گوش هم پچ پچ می شد: «موهام تو هست؟ مراقب باشید خانوم x نمازتان را باطل نکند.»

از نظر ما خانم  x  حق داشت نمازمان را باطل کند، اما خودمان هرگز.  وقتی خانم x از کنارمان عبور می کرد می ترسیدم، ترسی به اندازه ی ترس از جهنم و وقتی از کنارم عبور می کرد و مقنعه ام را نمی کشید احساس غرور داشتم  که  بله من شرایط را درست به جای آوردم، غروری هم که از باطل شدن نماز دیگران داشتم شادیم را مضاعف می کرد، چرا که من جزء دسته ی "گناهکاران" نبودم اما برایم عجیب آمد نه در آن سال ها، بعدها که یادم آمد این خاطره، چرا خانوم x  هیچ وقت در بین ما نماز نمی خواند؟، نماز اول وقت نمی خواند یا نماز ما را نماز نمی دانست که با ما در یک صف بایستد یا همیشه؟ ! ... بگذریم.
 
نماز اجباری از مدرسه ابتدایی تا کارخانه چسب هل!
 
امروز من نماز می خوانم بدون خانوم x، موهایم را هم با وسواس زیر روسری پنهان می کنم. شاید اگر من هم کارخانه داشتم کارگرهایم را هم با خودم به بهشت می بردم و با درست کردن ماکتی از جهنم برایشان آن ها را به اطاعت وا می داشتم.

 خانم x هیچ گاه معلممان نشد من به مدرسه ی دیگری رفتم آنجا نمازخانه داشت. معلمانمان خوش برخوردتر بودند. جشن تکلیفمان را هم گرفتند چادرهای نمازمان پر از گل شد. جانمازهای زیبا و با جشن هایی که در نماز خانه گرفته می شد. دانش اموزان عجله داشتند که خودشان را به نماز خانه برسانند.

قصدم از مقایسه این دو ماجرا آن است: درست زمانی که با عقاید خودمان بهمان ظلم کنند می پذیریم،  چرا که عقایدمان باور قلبی و زندگی ما را تشکیل می دهد. اگر رییس کارخانه کارگران را مجبور می کرد که هر روز در ساعت مشخصی به پرنده ها سنگ بزنند آیا آن ها این کار را می کردند؟
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.