// ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۰:۲۹

با کاروان یاران به سوى دمشق رهسپار شدیم. به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بیابان بیت المقدس نهادم و با حیوانات بیابان مانوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگیان اسیر گشتم. آنها مرا به طرابلس (یکى از شهرهاى شام) بردند و در آنجا در خندقى همراه یهودیان به کار کردن با گل گماشتند. تا اینکه روزى یکى از رؤساى عرب که با من سابقه اى داشت از آنجا گذر کرد، مرا دید و شناخت.


پرسید: اى فلان کس! چرا به اینجا آمده اى؟ این چه حال پریشانى است که در تو مى نگرم؟


گفتم : چه گویم که گفتنى نیست.

 

همى گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خداى نبودم به آدمى پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
پاى در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان

 

دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم کرد و ده دینار داد و مرا از اسارت فرنگیان نجات بخشید و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش ‍ را به همسرى من درآورد و مهریه اش را صد دینار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت، زبان دراز کرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.

 

زن بد در سراى مرد کنو
هم در این عالمست دوزخ او
زینهار از قرین بد، زنهار
وقنا ربنا عذاب النار


خلاصه اینکه: آن زن زبان سرزنش و عیبجویى گشود و همچنان مى گفت: مگر تو آن کس نیستى که پدرم تو را از فرنگیان خرید و آزاد ساخت؟

گفتم: آرى. من آنم که پدرت مرا با ده دینار از فرنگیان خرید و آزاد نمود، ولى به صد دینار مهریه، گرفتار تو ساخت.


شنیدم گوسفندى را بزرگى
رهانید از دهان و دست گرگى

 

شبانگه کارد بر حلق بمالید روان گوسفند از وى بنالید.


که از چنگال گرگم در ربودى
چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودى


منبع:حکایت هایی از سعدی

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.